سرم را، فکرهایم را، صداى خرد شدنِ جمجمه ام را میان دستهایم گرفته ام و راه میروم و خم میشوم به این همه گریه.
باران میبارد و زمین خیس است
و کفشهاى رنگ و رو رفته ام که مدام فحش میخورد خیس است
و موهام خیس است و راه میروم.
کوله ام را،
تمام امید و آرزوى نویسنده شدنم را روى آسفالت خیس با خط کشى هاى زردش،
با تمام آدمهاى خوشحال و غمگینش به دنبال خودم میکشم،
نوشته هایم برگ برگ روى زمین خیس میریزند و جوهر خودکار روى تمام صفحه ها پخش میشود...
اسم تو و هجا هاى غم انگیزِ عشقِ نوجوانى ام توى تمام خیابان ها پخش میشود...
انعکاس نورِ چراغ ماشین ها روى سطح لغزنده و باران گرفته ى شهر پخش میشود، همه چیز شبیه یک بغض میشود.
تمامِ مغز من خیس میشود و
درد توى وجودم پخش میشود.
گریه، گریه، گریه میکنم به خیالِ غم انگیزِ عزیزِ دست نیافتنىِ نویسنده شدن
و مردمى که سالهاست زودتر از موعد توى این شهر میمیرند...