من آنقدر دوستش داشتم که میخواستم تمام وقتم را با او بگذرانم،
با او بخندم و قهوه و چای بخورم و برایش از کودکی هایم بگویم. م
یخواستم صبح ها کنارش بیدار شوم و نگاهش،کنم خیره،شوم بغض کنم و تحسینش کنم.
میخواستم با او راه بروم،خیس بشوم،جیغ بزنم، مست کنم، مست کنم،
انقدر دوستش داشتم که میخواستم با او مست کنم.
اما...
اما که وسط بیاید همه چیز خراب میشود اما او کیلومترها با من فاصله داشت
نمیشد لمسش کرد، نمیشد بغلش کرد و نمیشد ساعت ها نگاه خیره به خودم را تماشا کرد...
گریه فایده ای نداشت،بغض کافی نبود،نمیشد که نمیشد.
اما...من آنقدر دوستش داشتم که میخواستم با او مست کنم،روی پشت بام بنشینم و
"پایین پریدن "را پیشنهاد کنم...