شادانیسم

یه جور دفتر خاطرات و دوس داشتنی هام

شادانیسم

یه جور دفتر خاطرات و دوس داشتنی هام

تهوع

چنان تنهایی وحشتناکی احساس می‌کردم که خیال خودکشی به سرم زد. 
چیزی که جلویم را گرفت، این فکر بود که هیچ‌کس، مطلقاً هیچ‌کس، از مرگم متأثر نخواهد شد 
و من در مرگ خیلی تنهاتر از زندگی خواهم بود. 
ژان پل سارتر - تهوع 

یک بچگانه ی ساده

من آنقدر دوستش داشتم که میخواستم تمام وقتم را با او بگذرانم، 
با او بخندم و قهوه و چای بخورم و برایش از کودکی هایم بگویم. م
یخواستم صبح ها کنارش بیدار شوم و نگاهش،کنم خیره،شوم بغض کنم و تحسینش کنم. 
میخواستم با او راه بروم،خیس بشوم،جیغ بزنم، مست کنم، مست کنم،
انقدر دوستش داشتم که میخواستم با او مست کنم.
اما...
اما که وسط بیاید همه چیز خراب میشود اما او کیلومترها با من فاصله داشت 
نمیشد لمسش کرد، نمیشد بغلش کرد و نمیشد ساعت ها نگاه خیره به خودم را تماشا کرد...
گریه فایده ای نداشت،بغض کافی نبود،نمیشد که نمیشد.
اما...من آنقدر دوستش داشتم که میخواستم با او مست کنم،روی پشت بام بنشینم و
 "پایین پریدن "را پیشنهاد کنم...

به عزیز در حال از دست رفتن


سرم را، فکرهایم را، صداى خرد شدنِ جمجمه ام را میان دستهایم گرفته ام و راه میروم و خم میشوم به این همه گریه.
باران میبارد و زمین خیس است 
و کفشهاى رنگ و رو رفته ام که مدام فحش میخورد خیس است 
و موهام خیس است و راه میروم.
کوله ام را، 
تمام امید و آرزوى نویسنده شدنم را روى آسفالت خیس با خط کشى هاى زردش، 
با تمام آدمهاى خوشحال و غمگینش به دنبال خودم میکشم، 
نوشته هایم برگ برگ روى زمین خیس میریزند و جوهر خودکار روى تمام صفحه ها پخش میشود... 
اسم تو و هجا هاى غم انگیزِ عشقِ نوجوانى ام توى تمام خیابان ها پخش میشود... 
انعکاس نورِ چراغ ماشین ها روى سطح لغزنده و باران گرفته ى شهر پخش میشود، همه چیز شبیه یک بغض میشود.
تمامِ مغز من خیس میشود و
درد توى وجودم پخش میشود.
گریه، گریه، گریه میکنم به خیالِ غم انگیزِ عزیزِ دست نیافتنىِ نویسنده شدن 
و مردمى که سالهاست زودتر از موعد توى این شهر میمیرند...